سوفی

یک قدم دیگر مانده تا مرگ

سوفی

یک قدم دیگر مانده تا مرگ

۴۸

 

شایسته ی آن نیستم ، که بی تو زنده بمانم. 

 

  

۴۷

 

تو به من شک کرده ای .. امّا ، ندانستی من تو را ، خدای خود دانسته ام... 

 

 

 

۴۶

 

شب،وزش نسیم بهاری،آسمون پر ستاره، نعره های زن همسایه... چقدر خوش می گذرد. 

 

 

 

۴۵

  

چرا در میان این سبزیِ بهار ، پوچی ِ مضمنی هست؟؟ 

 

 

 

۴۴

 

عید را ، برای قاه قاه خنده های همسایه دوست دارم.